هستی که از همسر متوفی خود، دختری به نام طلا دارد، چندی است که با جوان متمولی به نام ناصر که چند سال از خودش کوچک تر است، ازدواج کرده است. هستی، از
... این که زندگی خود و دخترش سامانی گرفته، خوشحال است، اما به زودی متوجه بیماری سوء ظن ناصر میشود. بیماری که به زودی زندگی تیره و تلخی را پیش روی او می گستراند او که مدتی ایذا و آزارهای ناصر را تحمل کرده، سرانجام با مراجعه به دادگاه تقاضای طلاق میکند... اما به توصیه عمویش و همچنین قاضی دادگاه و به منظور حفظ کانون خانواده، می پذیرد که از حرفه ی مورد علاقه اش - پرستاری - دور شود. اما ملایمت، بردیاری و گذشت های او، چیزی را عوض نمی کند، مشکلات و رنجهای وی کماکان ادامه دارد. پس از گذشت مدتی، هستی برای اینکه زندگی آینده اش را شکل دهد، مجدداً به کار سابق خود - پرستاری - بازمیگردد. اما ناصرکه حاضر نیست او را از دست بدهد طلا را ربوده و از او میخواهد برای بردن دخترش پیش او برود. هستی چاره ای ندارد پس به خانه پدری ناصر میرود. این در حالی است که ناصر با همکاری خواهرش منیر، داروی خواب آور به طلا داده و در یک فرصت که هستی غفلت می کند با ضربه ای به سرش، او را بیهوش و در زیرزمین خانه حبس می کنند و وقتی هستی به هوش می آید از او میخواهند که پای اعتراف نامه ای که مبنی بر خیانت او به همسرش ناصر است، امضا کند. هستی حاضر به این کار نمی شود و لذا مورد ضرب و شتم شدید ناصر قرار میگیرد. وقتی منیر شدت عمل ناصر را میبیند سعی میکند مانع برادرش در ادامه ی خشونت شود، اما ناصربا او نیز درگیر می شود. و سپس در حالی که تعادل روانی اش را به کلی از دست داده می رود تا وسایل آتش زدن همسر و خواهرش را فراهم کند، و هستی، از یک فرصت استفاده کرده و طلا را برداشته و به خیابان میزند، او آنقدر ترسیده و پریشان است که با یک کامیون تصادف میکند و ... ناصربدون درنگ، از مملکت خارج شده و به ترکیه میرود و وقتی متوجه می شود که هستی بعد از بهبودی از حق خود برای جدایی وکالتی از ناصر چشم پوشی کرده، مجدداً به ایران بازمیگردد، غافل از آن که هستی برای انتقام او چه در سر می پروراند. لحظه موعود فرامی رسد، ناصر به دیدار هستی میرود، ناصر هنوز به خود نیامده که هستی او را از پلکان خانه اش به پایین پرتاب می کند...
بیشتر
عضویت رایگان
هزاران فیلم و سریال تلویزیونی را رایگان تماشا کنید
هستی که از همسر متوفی خود، دختری به نام طلا دارد، چندی است که با جوان متمولی به نام ناصر که چند سال از خودش کوچک تر است، ازدواج کرده است. هستی، از این که زندگی خود و دخترش سامانی گرفته، خوشحال است، اما به زودی متوجه بیماری سوء ظن ناصر میشود. بیماری که به زودی زندگی تیره و تلخی را پیش روی او می گستراند او که مدتی ایذا و آزارهای ناصر را تحمل کرده، سرانجام با مراجعه به دادگاه تقاضای طلاق میکند... اما به توصیه عمویش و همچنین قاضی دادگاه و به منظور حفظ کانون خانواده، می پذیرد که از حرفه ی مورد علاقه اش - پرستاری - دور شود. اما ملایمت، بردیاری و گذشت های او، چیزی را عوض نمی کند، مشکلات و رنجهای وی کماکان ادامه دارد. پس از گذشت مدتی، هستی برای اینکه زندگی آینده اش را شکل دهد، مجدداً به کار سابق خود - پرستاری - بازمیگردد. اما ناصرکه حاضر نیست او را از دست بدهد طلا را ربوده و از او میخواهد برای بردن دخترش پیش او برود. هستی چاره ای ندارد پس به خانه پدری ناصر میرود. این در حالی است که ناصر با همکاری خواهرش منیر، داروی خواب آور به طلا داده و در یک فرصت که هستی غفلت می کند با ضربه ای به سرش، او را بیهوش و در زیرزمین خانه حبس می کنند و وقتی هستی به هوش می آید از او میخواهند که پای اعتراف نامه ای که مبنی بر خیانت او به همسرش ناصر است، امضا کند. هستی حاضر به این کار نمی شود و لذا مورد ضرب و شتم شدید ناصر قرار میگیرد. وقتی منیر شدت عمل ناصر را میبیند سعی میکند مانع برادرش در ادامه ی خشونت شود، اما ناصربا او نیز درگیر می شود. و سپس در حالی که تعادل روانی اش را به کلی از دست داده می رود تا وسایل آتش زدن همسر و خواهرش را فراهم کند، و هستی، از یک فرصت استفاده کرده و طلا را برداشته و به خیابان میزند، او آنقدر ترسیده و پریشان است که با یک کامیون تصادف میکند و ... ناصربدون درنگ، از مملکت خارج شده و به ترکیه میرود و وقتی متوجه می شود که هستی بعد از بهبودی از حق خود برای جدایی وکالتی از ناصر چشم پوشی کرده، مجدداً به ایران بازمیگردد، غافل از آن که هستی برای انتقام او چه در سر می پروراند. لحظه موعود فرامی رسد، ناصر به دیدار هستی میرود، ناصر هنوز به خود نیامده که هستی او را از پلکان خانه اش به پایین پرتاب می کند...